تازه‌ترین شعر ابوطالب مظفری، شاعر مهاجر از جاده‌های یارگذرکرده، دلخورم از یارِ بی بهانه سفرکرده دلخورم از اینکه عمر هست و تو هستی و یار هست از اینکه کار داشت نیامد، به دل نگیر از صبح های زود برو تا به شام دیر از دل که در هوای تو سرکرده، دلخورم از زخم‌های کهنه که […]

 تازه‌ترین شعر ابوطالب مظفری، شاعر مهاجر

از جاده‌های یارگذرکرده، دلخورم

از یارِ بی بهانه سفرکرده دلخورم

از اینکه عمر هست و تو هستی و یار هست

از اینکه کار داشت نیامد، به دل نگیر

از صبح های زود برو تا به شام دیر

از دل که در هوای تو سرکرده، دلخورم

از زخم‌های کهنه که درمان نمی‌‌شود

آرامشی که قسمت انسان نمی‌‌شود

از باوری؛ که طالع آزادگان بد است

این جمله را، قضا و قدر کرده، دلخورم

از آن امانتی که جهان بر نتافتش

باری نصیب نسل بشر کرده دلخورم

از روزهای رفته و امید‌های پوچ

از شعر رو به فلسفه، از کوچ پشت کوچ

از لحظه‌های ناب که در بحث‌ها گذشت

با حرف و با کتاب هدر کرده، دلخورم

خواب خوشی که زندگی‌اش نام کرده‌ایم

زهری میان تنگ شکر کرده، دلخورم

زین توده‌های خونیی در سینه‌ها روان

از اتفاق نادر‌ یک صبح ناگهان

تشویش بوسه از دهن دلبر جوان

با وعده‌ و وعید، حذر کرده، دلخورم

با تهمت گناه نخستین به چاه ویل

عیش پدر به پای پسر کرده دلخورم

ما را در این معامله خر کرده دلخورم

از اینکه سنگ بود و صدا بود و او نبود

باغ کنار خانه ما بود و او نبود

در بین باغ، زاغچه ها بود و او نبود

پای درخت جای دو پا بود و او نبود

زین بود‌های خون به جگر کرده دلخورم

با روسری شفتلی‌اش در کنار جوی

چل سال«‌آزگار» نشسته به گفت‌وگوی

یک ریز باد بیهده آورده رنگ و بوی

اسرار نانوشته و ناگفته و مگوی

زین خاطرات زیر و زبر کرده دلخورم